جوان امروزی
برگهای خیالم ، پاییزی نو رقم میزنند انگار تنهایی ام را بس نیست باز زانوی غم گرفته ام و بغض هایم سربه شیون نهاده .... هوای دلم ابریست و بارانش چه دهشتناک رنجیده ام از خودم ، از فریادهای بی صدایم از صدایی که می بایست ، بعد دیرزمانی هم صدا وهم کلامم میشد گله از که دارم، هیچ .... سخن از بی مهری راندم و هیچ نکرد بازدوری و باز بی همدمی ....... نفسی میگذرد و به عمری که ،عجب میگذرد ساقی وجام می و مطرب و میخانه نخواهم ....هیچ من نوازنده ی عشقم ،که جز این لایق نیست پای در سیطره ی عاشقی و عشق نهادم زین تر تا که جان داده ام و جان زین جورو جفا هیچ ندید مسلخ عشق همان ،غنچه ی نشکوفته ی لبخندی بود که به لب نقش زدم ، زود شکست وهوایی که به اندیشه تو، رهی دیوانگیش پی دارد آ ه، از هجرو جفا خسته به میخانه درم لیک تا یک نفسم ،عشق تو در سرم دارم
Design By : Pichak |